برگهای پاییزی خاطرات من |
|||||||||||||||||
مرد زیر درخت دراز کشیده بود غافل از تمام لحظاتی که مرگ در سایه نفس هایش با او همراه بود ....نا گاه فرشته مرگ در گذر ثانیه ای به سراغش آمد و گفت تو فقط یک روز
دیگر زنده ای ...مرد فریاد زد ..ناله کرد که من توی این یک روز چکار کنم ؟؟وقت خیلی کمیست فرشته تکرار کرد و گفت فقط یک روز زنده ای...مرد پریشان و هراسان بلند شد فریاد کشید به اطراف دوید انگار به هیج جا نمی رسید ...ساعتها دوید و نشست و گریه کرد ..و زمان گذشت به خودش که آمد گفت در زاری و فریاد همین یکروز را از دست دادم و یک مرتبه به حال خود خند ه اش گرفت مرد آرامش عجیبی پیدا کرد زیر تک درختی دراز شد و چشم به آسمان دوخت .باتمام وجود نفسی عمیق کشید و دست ازتمام دلبستگی دنیا شست. وقتی فرشته ی مرگ به کنارش رسید گفت.. کسی که درعمرش فقط یک روز زندگی کرد و لی هزار سال زیست نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب پيوندها
![]() نويسندگان
|
|||||||||||||||||
![]() |